کد مطلب:225239 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:244

بیان پاره ای حکایات مأمون با پاره ای مغنیان و سرودگران عصر
در جلد دهم اغانی در ذیل احوال علی بن عبدالله معروف به علویه مغنی مسطور است محمد بن عبدالله بن مالك گوید چنان بود كه علویه در حضور امین تغنی می نمود و در پاره ای تغنیات خود این شعر را بسرود:





[ صفحه 171]





لیست هندا ابخرتنا تعد

و شفت انفسنا مما تجد



و چنان بود كه فضل بن ربیع علویه را مورد طعن همی داشت از این روی با امین گفت متعرض تو می شود و در محاربت با مأمون درنگ می جوید امین در خشم رفت و بفرمود او را پنجاه تازیانه بزدند و او را پای كشان ببردند مدتی دچار جور و جفای امین بود تا گاهی كه خود را بهر تدبیر كه توانست به خدمت كوثر محبوب امین رسانید و امین محض این كردار او را به كوثر ببخشید و از وی راضی شد و پنج هزار دینارش عطا فرمود و چون مأمون به بغداد بیامد علویه به آستان او تقرب گرفت و آن مضروبیت را سبب تقرب نمود لكن به طوری كه او را محبوب بود دست نیافت و مأمون با او گفت پادشاه به منزله شیر درنده و آتش سوزنده است هرگز در چیزی كه موجب خشم او گردد در آستانش متعرض مباش زیرا كه بسا می شود كه از وی چیزی جاری و صادر می گردد كه موجب تلف تو می شود و تو از آن پس بر تلافی آن تفریطی كه از تو شده است قادر نشوی و مأمون چیزی بدو نداد چنان كه حماد بن اسحق گوید پدرم با من حكایت نمود كه به خدمت امین درآمدم و او را خشمناك دیدم گفتم ای امیرالمؤمنین خداوند سرورت را تمام سازد و ناقص نگرداند همانا امیر را مانند متحیر می نگرم گفت پدرت كه خداوندش نیامرزد در همین ساعت مرا خشمگین گردانیده است سوگند به خدای اگر زنده بود پانصد تازیانه بدو می زدم و هم اكنون اگر رعایت جانب تو نبود در همین ساعت گورش را می شكافتم و استخوانش را می سوزانیدم چون این شدت وحدت و خشم و ستیز را بدیدم به پای ایستادم گفتم ای امیرالمؤمنین از خشم و سخط تو به خداوند پناه می برم پدرم كیست و مقدارش چیست تا از وی خشمناك شوی و چه چیز موجب خشم تو شده است شاید در آن باب عذری موجود باشد امین گفت به سبب شدت محبت او با مأمون و مقدم داشتن مأمون را بر من حتی در حق رشید شعری گفته است و در آنجا مأمون را بر من مقدم داشته و رشید را در آن شعر تغنی نموده است و هم در این ساعت آن شعر را برای من سرودند و اینگونه خشمناك شدم گفتم سوگند به خدای تاكنون



[ صفحه 172]



این غنا و این شعر را نشنیده ام پدرم را هیچ غنائی نبوده و نیست مگر اینكه آن تغنی را من راوی هستم امین گفت این شعر اوست:



ابوالمأمون فینا و الامین

له كنفان من كرم و لین



گفتم یا امیرالمؤمنین مأمون را در این شعر نه از آن روی مقدم داشته است كه او را در موالاة و آقائی بر تو مقدم داشته باشد لكن رعایت وزن شعر به این حال بازداشته است امین گفت شایسته چنین بود كه بعد از آنكه دید جز به این صورت و ترتیب صحیح نمی شود به لعنت خداوندش بازگذارد اسحق می گوید همواره به طور ملایمت و رفق با امین سخن همی كردم تا آتش خشمش فرونشست و چون روزگار بگشت و مأمون به بغداد بیامد و آن داستان از من بپرسید و من به عرض رسانیدم، مأمون همی بخندید و از امین در عجب شد.

عبدالله هشامی گوید علویه گفت مأمون به ما فرمان كرد كه صبحگاه برای صبوحی حاضر درگاه شویم و عبدالله بن اسمعیل المراكبی مولی عریب مرا بدید و گفت آیا رحم نمی كنی آیا رقت نمی گیری كه عریب از شدت شوقی كه به دیدار تو دارد سرگشته و حیرت آلود گشته و خدای را همی بخواند تا به دیدار تو برخوردار شود و شبی سه دفعه یاد تو در عالم خوابش احتلام می بیند علویه می گوید گفتم ما در خلافت زانیه است و با عبدالله برفتم و چون درون سرای شدم گفتم در را محكم بزنید چه من از تمامت مردمان بفضول حجاب داناترم و بناگاه عریب را دیدم كه بر فراز كرسی برنشسته و سه دیگ از مرغ خانگی برنهاده و طباخی می نماید چون مرا بدید برخاست و با من معانقه كرد و مرا ببوسید و گفت به چه چیز مایلی گفتم به یكی از این دیگها پس یك دیگ را در میان من و خودش خالی كرد و با هم بخوردیم آنگاه باده ی ارغوانی بخواست و رطلی بریخت و من یك نیمه آن را بیاشامیدم و نصف دیگرش را خودش به من سقایت كرد و من همچنان می نوشیدم تا نزدیك شد مست شوم بعد از آن گفت ای ابوالحسن در شب گذشته در این شعر ابی العتاهیه تغنی كردم و در عجب شدم آیا



[ صفحه 173]



از من می شنوی و اصلاح می كنی و تغنی نمود:



عذیری من الانسان لا ان جوفته

صفالی و لا ان صرت طوع یدیه



و انی لمشتاق الی ظل صاحب

یروق و یصفو ان كدرت علیه



ما همین تغن و شعر را مجلسی گردانیدیم و عریب گفت همانا چیزی در آن باقی است كه همواره من و او بودیم یا به صلح پرداختیم پس از آن گفت دوست می دارم تو نیز در این شعر به لحنی تغنی فرمائی من چنان كردم و مدتی بر آن دو صوت شرب نمودیم و از آن پس دربانان خلافت بیامدند و در سرای بشكستند و مرا بیرون آوردند و چون به آستان مأمون درآمدم از پایان ایوان رقص كنان و دست زنان بیامدم و همی به آن صوت تغنی نمودم مأمون و مغنیان كه حاضر بودند آوازی بشنیدند كه به آن عارف نبودند و ظریف و بدیع شمردند مأمون گفت: ای علویه نزدیك شو و دیگر باره این صوت را بخوان و من تا هفت مره اعادت دادم و بسرودم و مأمون در دفعه هفتمین در این قول من «یروق و یصفوان كدرت علیه» گفت فرمود ای علویه خلافت را بگیر و چنین صاحبی را به من بده و از این پیش به این داستان با تفاوت و صورتی دیگر اشارت شد.

اسحق بن حمید كاتب ابی الرازی حكایت كند كه روزی علویة الاعسر در حضور مأمون تغنی نمود و این شعر بخواند:



تخیرت من نعمان عودا اراكة

لهند فمن هذا یبلغه هذا



مأمون چون این شعر را بشنید با حاضران گفت برای این شعر، شعر دوم آن را طلب كنند كس ندانست و از تمام ادبا و رواة و جلسای مجلس از گوینده ی این شعر سؤال كرد و هیچ كس شناخته نداشت اسحق بن حمید گوید چون این رغبت مأمون را نگران شدم در تحصیل آن عنایت ورزیدم و در پژوهش كوشش نمودم و در بغداد از تمام ادبا و دانایان تفحص كردم هیچ كس ندانست اتفاقا مأمون ابوالرازی را عامل كور دجله ساخت و من برای او نگارش می كردم پس از آن او را بی مایه و بحرین گردش داد و چون با ابوالرازی بیرون شدیم شبی بر جمازه



[ صفحه 174]



با ابوالرازی سوار بودیم حاوی بخواندن آوای حدی پرداخت قصیده طویله را همی بخواند بناگاه آن شعری را كه در طلب آن بودم در طی آن اشعار بدیدم و از وی پرسیدم این قصیده از كیست گفت از مرقش اكبر است و من این چند شعر را از آن جمله حفظ كردم:



خلیلی عوحا بارك الله فیكما

و ان لم تكن هند لارضیكما قصدا



و قولا لها لیس الضلال اجازنا

ولكننا جزنا لنلقاكم عمدا



تخیرت من نعمان عودا اراكة

لهند فمن هذا یبلغه هندا



الی آخر الابیات... پس این اشعار را به خدمت مأمون فرستادم و خود نیز روایت كردم و مأمون بفرمود تا علویه سرودی خاص صنعت نمود.

علویه گوید روزی مأمون بیرون آمد و شعری چند كه خود گفته و به خط خود نگاشته بود در رقعه ای با خود داشت و آن شعر این است:



خرجنا الی صید الظباء فصادنی

هناك غزال أدعج العین أحور



غزال كأن البدرحل جنبیه

و فی خده الشعری المنیرة تزهر



فصاد فؤادی اذ رمانی بسهمه

و سهم غزال الانس طرف و محجر



فیامن رأی ظبیا یصیدو من رأی

اخا قنص یصطاد قهرا و یقصر



علویه می گوید این شعر را در خدمت مأمون تغنی كردم و بفرمود ده هزار درهم به من عطا كردند.

در جلد دهم اغانی در ذیل حال ابی جعفر محمد بن الحرث بن بشخیر مغنی مسطور است كه پدرش حرث را جواری نیكو سیر و سرودگران مهر منظر بود و اسحق ایشان را می پسندید و امر می نمود تا بر جواری او طرح سرود نمایند و یكی روز كه مخارق در مجلس مأمون آوازی را می سرود و در آن صوت آمیزش و كندی می گرفت و با اضطراب می سرود اسحق به مأمون عرض كرد ای امیرالمؤمنین همانا مخارق را سرودش به عجب درآورده و آوایش در غنایش ناپسند افتاده او را امر فرمای



[ صفحه 175]



تا با جواری حارث بن بشخیر ملازمت جوید تا به آنچه پسند تو است معاودت گیرد.

در یازدهم اغانی مسطور است آل فضل بن ربیع را جاریه ای بود كه او را داحه می نامیدند و چون مأمون عبدالله بن طاهر را به حكومت مصر فرستاد داحه بدو پیوست و از بهرش سرود می نمود و این صوت از جواری وی آموخته و دیگر سرودگران از داحه آموخته و مدتی از مالك بن ابی السمح می شمردند تا عبدالله بن ظاهر به عراق آمد و در محضر مأمون حاضر شد و آن صوت را در حضورش تغنی كردند و به مالك نسبت همی دادند عبدالله بسیاری بخندید از خنده اش بپرسیدند عبدالله داستان را به صدق بگذاشت و از صنعت صوت بازنمود مأمون در مقام كشف این امر برآمد و همواره از هر كسی از صنایع او می پرسید و سؤال می كرد از كدام كس این صوت را اخذ كرده است خبر می داد تا هنگامی كه بداحه می پیوست و در آنجا توقف می رفت و به استادی دیگر تجاوز نمی شد مأمون داحه را حاضر ساخت و از وی پرسش كردند داحه حكایت خود را بازنمود و مأمون را روشن گشت كه از صنعت عبدالله است به اینكه اسحق و طبقه ای چنان دانستند كه از مالك است.

در جلد پانزدهم اغانی مسطور است كه روزی بذل مغنیه كه می نویسند سی هزار آوای را می سرود و او را در فن اغانی كتابی است كه مشتمل بر دوازده هزار نوع صوت است در حضور مأمون بود و اسحق بن ابراهیم موصلی در نسبت صوتی كه بذل در حضور مأمون تغنی می كرد و به كسی منسوب می داشت یا بذل در این نسبت مخالفت كرد بذل ساعتی سكوت كرد و از آن پس سه صوت از پی یكدیگر تغنی كرد و از اسحق از سازنده و نوازنده آن اصوات بپرسید و اسحق صاحبش را نشناخت و بذل با مأمون گفت یا امیرالمؤمنین سوگند به خدای این صوتها از پدر اسحق ابراهیم است و من از دهان او اخذ كردم و چون اسحق غناء پدرش را نشناسد چگونه سرود دیگری را می شناسد و این سخن چنان بر اسحق سخت افتاد كه اثرش در چهره اش نمودار شد. محمد بن علی بن طاهر بن حسین گوید روزی مأمون نشسته



[ صفحه 176]



و شراب می نوشید و به دست اندرش قدحی از باده ناب بود به ناگاه بذل سرود نمود و در این بیت «الا لا اری شیئا الذمن الوعد» گفت «الا لا اری شیئا الذمن السحق» مأمون قدح از دست بگذاشت و روی با بذل آورد و گفت بلی ای بذل نزد تو الذاز اسحق است بذل شرمسار شد و از خشم مأمون دیگر باره قدح را برداشت و با بذل گفت سرود خود را تمام كن و این شعر را در آن بیفزای:



و من غفلة الواشی اذا ما اتیتها

و من زورتی ابیاتها خالیا وحدی



و من صحة فی الملتقی ثم سكتة

و كلتا هما عندی الذمن الخلد